یک شب در دل تاریکی شب گرگها کنار مرز قلعه مخفی شده بودند که به من حمله کنند. قلعه در خاموشی مطلق فرو رفته بود و پشت بام قلعه نبودم آمده بودم توی ایوان. چه حالی می کنند حیوانات درنده شب. در تاریکی پهناور مانند نهنگ هر طرف بخواهند می روند..حال می کنند.. خاموشی و تاریکی و آرامش... حتی قدر حیوانات هم اهمیت نداریم... حتی قدر حیوانات هم آرامش و خاموشی و حال به ما نمی دهند... وقتی حال و خاموشی رفت، گرگها هم فرار کردند و به منطقه تاریکی و خلوت و آرامش خود رفتند.. ما را تنها گذاشتند و فرار کردند.. مارا در بیرون دریای خاموشی و تاریکی و آرامش رها کردند و خودشان به دل تاریکی و خلوت و آرامش شب پناه بردند.. حتی درندگان هم از ما بهترحال می کنند.. احتمالا رفتند که در گوشه ای خلوت کنند و به نوای جغدها و کفتارها گوش بدهند.. رفتند در دریای بیکرانه خلوت و تاریکی شب، آرامش بیابند.. وای به حال ما که از کفتارها و جغدها هم عقبتریم...بدا به حال ما..