گاهی شبها می رفتم کنار ریل آهن قدم می زدم و بیهوده برای هیچ فکر می کردم. بیشتر وقتها حتی تا دو و نیم نیم شب اونجا در تنهایی و وحشت می موندم. گاهی در در دل تاریکی شب نوای حوه حوه جغدها از بالای درختهای چنار می آمد. چقدر حال میداد میشد که در کنار درختهای چنار تختی داشتم و شب رو همونجا دراز می کشیدم و به نوای جغدها گوش می کردم. چقدر به آرامش و خلوت احتیاج داشتم. حیف که دنیا پر از حیوانهایی شده که ناامنی را پر نموده اند. دریغ از شبی در آرامش و خلوت در ایوانی یا تحت شاخه و برگهایی که نوای جغدها و شغالها و کفتارهایی از دور می آید. لعنت به حیوانهای دو پا که حیات را به دیوانگی فرو برده اند.