شبهای کویر لوت یادش گرامی باد... شبهای خلوت روی پشت بام قلعه نگهبانی میدادم. از پشت بام به پایین نگاه میکردم. نوای کفتارهای و شغالها از دور می آمد. چه شبهایی بود و قدرش را نفهمیدم. آرامش و خلوت و تاریکی مطلق میشد. حیف شد حیف. کاش میشد دوباره قلعه ای در بیابان خالی داشتم و شبها تا نیمه شب به هوی هوی جغدها و شغالها و شکار روباهها فکر می کردم.. دیر فهمیدم.